
به اسم الله...
اين چند شب آخر را نوشتن خيلى سخت است؛ مخصوصاً شب هشتم، آن هم براى من و توى جوان.
نمى دانم از كجا بنويسم؛
از وداع حضرت على اكبر(ع) با اهل حرم، از دردِ دل امام(ع) با خدا كه اَشْبَهُ النّاس خَلْقاً، خُلْقاً و مَنْطِقاً به رسولش را مى خواهد تقديم كند، از ترديد دشمن به جنگ كه مى گفتند: ما با رسول الله جنگ نداريم، يا از زمانى كه حضرت على اكبر(ع) رجز خواند:
أنَا علىِ بنِ حسينِ بنِ علىِ بنِ ابى طالب...
و كينه ها و عقده هاى بدر و خيبريشان سر باز كرد...
يا زمانى كه آمد و گفت:
يا أَبَتا! اَلْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنى...
و حسين(ع) اذن شهادت داد...
و مانند اميرالمؤمنين(ع) فرقش شكافت و فرياد برآورد: يا أَبَتا! مِنّى عَلَيْكَ السّلام...